وقت و بیوقت. گاه و بیگه. پیوسته. دایم. همواره: جز راست مگوی گاه و بیگاه تا حاجت نایدت به سوکند. ناصرخسرو. براینسان بود یک هفته شهنشاه بشادی و برامش گاه و بیگاه. (ویس و رامین). من ز خدمت دمی نیاسودم گاه و بیگاه در سفر بودم. سعدی (گلستان). حافظ چه نالی گر وصل خواهی خون بایدت خورد در گاه و بیگاه. حافظ. ، هیچ. اصلاً (در جملۀ منفی). گاه و بیگه. رجوع به گاه شود
وقت و بیوقت. گاه و بیگه. پیوسته. دایم. همواره: جز راست مگوی گاه و بیگاه تا حاجت نایدت به سوکند. ناصرخسرو. براینسان بود یک هفته شهنشاه بشادی و برامش گاه و بیگاه. (ویس و رامین). من ز خدمت دمی نیاسودم گاه و بیگاه در سفر بودم. سعدی (گلستان). حافظ چه نالی گر وصل خواهی خون بایدت خورد در گاه و بیگاه. حافظ. ، هیچ. اصلاً (در جملۀ منفی). گاه و بیگه. رجوع به گاه شود
مخفف گاه و بیگاه. وقت و بیوقت: که در گاه و بیگه کسی را بسوخت به بی مایه چیزی دلش را بسوخت. فردوسی. گاه و بیگه مخفف گاه و بیگاه. رجوع به گاه و بیگاه شود
مخفف گاه و بیگاه. وقت و بیوقت: که در گاه و بیگه کسی را بسوخت به بی مایه چیزی دلش را بسوخت. فردوسی. گاه و بیگه مخفف گاه و بیگاه. رجوع به گاه و بیگاه شود
مؤلف آنندراج گوید: گاه بگاه و گاه بیگاه، وقت بیوقت ... و قیل بگاه وقت صباح و بیگاه وقت شام و هر دو ببای فارسی، و این محل تأمل است، (آنندراج) (بهارعجم)
مؤلف آنندراج گوید: گاه بگاه و گاه بیگاه، وقت بیوقت ... و قیل بگاه وقت صباح و بیگاه وقت شام و هر دو ببای فارسی، و این محل تأمل است، (آنندراج) (بهارعجم)